جدول جو
جدول جو

معنی دست ورجن - جستجوی لغت در جدول جو

دست ورجن
(دَ وَ جَ)
دست برنجن، که دستینۀ طلا و نقره و امثال آن باشد. (برهان). سوار. دستاورنجن. دست بند. دست اورنجن. (جهانگیری). دستینه. دستوار
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست ورزی
تصویر دست ورزی
اشتغال به کارهایی که با دست انجام داده می شود، عمل دست ورز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست ورز
تصویر دست ورز
کسی که کارهای دستی می کند، کارگری که با دست و بدون کمک ماشین کار بکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست برنجن
تصویر دست برنجن
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، دستینه، ایّاره، اورنجن، ورنجن، برنجن، یاره، دستیاره، یارج، سوار، آورنجن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ اَ / اُو رَ جَ)
دست آورنجن. دست برنجن. النگو. دست بند:
من از دست دل پرشیون خویش
همی پیچم چو دست اورنجن خویش.
عطار (از آنندراج).
و رجوع به دست آورنجن و دست برنجن در ردیفهای خود شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار. واقع در 120هزارگزی باختر جغتای و کنار راه مالرو عمومی جغتای به شریف آباد، با 409 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
صنعتگر. صانع. آنکه با دست کار کند چون سفالگر و آهنگر و مسگر و کفشگر و درودگر. کارگری که با دست کار کند و چیزی سازد چون نجار. صاحب صنایع یدی. کار دستی کننده. صاحب صنعت دستی:
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ رَ جَ)
دست برنجن. دستینۀ زنان. (ناظم الاطباء). دست اورنجن. دست ورنجن. و رجوع به دست اورنجن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
دست فروبردن در، چنانکه دست در جیب کردن یا دست به کیسه کردن یا دست درون ظرف طعام و غیره کردن. دست بردن. دست دراز کردن. دست زدن: تنها نتوانست رفتن، چه بر مائدۀ قدس به تنها دستی کردن، خرده ای بزرگ دانست. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 125).
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی.
نظامی.
سطو، دست در رحم ناقه کردن راعی تا آب فحل بیرون آرد. (از منتهی الارب).
- دست [به چیزی] کردن، دراز کردن دست به سوی آن. دست زدن بدان: خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه می کردم، نکرد دست به چیزی [امیر یوسف] . (تاریخ بیهقی ص 252).
- دست [چیزی] کردن، آغاز کردن به. اقدام کردن به. بدان پرداختن:
گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان.
فرخی.
عنان گیرش و دست فریاد کن
که من خود بگویم بشاه این سخن.
اسدی.
- دست سیلی کردن، زدن با سیلی. طپانچه زدن:
بفرمود تا دست سیلی کنند
بسیلی قفاهاش نیلی کنند.
اسدی.
- دست کردن به کسی، دست یازیدن بدو. درآویختن دراو:
به مادر مکن دست ازیرا که برتو
حرامست مادر اگرزاهل دینی.
ناصرخسرو.
- دست کردن پیش کسی، نزدیک و دراز کردن دست بسوی کسی. دست سوی کسی بردن:
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو.
- دست کردن و پیش کردن، واداشتن کسی را به کاری
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ گَ دَ)
تصرف کردن. دخالت کردن.
- دست از پی چیزی بردن، به کنه آن رسیدن. (آنندراج).
- دست بردن در چیزی، آن را کمی تغییر دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). جرح و تعدیل کردن. اضافه و نقصان کردن.
- دست بردن در نوشته ای یا خطی یا نقاشیی و امثال آن، بعض آنرا محو کردن و چیز دیگر بجای آن نوشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست به چیزی بردن، پرداختن به آن. آغازیدن آن. مشغول گشتن به چیزی. کردن و بجای آوردن امری. بنا نهادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به نخجیر گور و به می دست برد
از این گونه یکچند خورد و شمرد.
فردوسی.
وزآن پس به شادی و می دست برد
جهان را نمود او بسی دستبرد.
فردوسی.
دگر آنکه روزش بباید شمرد
بکار بزرگ اندرون دست برد.
فردوسی.
گاه کوه بیستون و گنج بادآور زنند
گاه دست سلمکی و پردۀ عشرا برند.
ضمیری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
اگر دست کشتن برم روز کار
بسی بایدم رنج در روزگار.
اسدی.
بگیتی بجز دست نیکی مبر
که آید یکی روز نیکی ببر.
اسدی.
چو بشنید ازاین سان سپهدار گرد
فرستاده را دست دشنام برد.
اسدی.
دست بجنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل می کردند. (تاریخ بیهقی). چون وی گذشته شد میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد. (تاریخ بیهقی). مطربان ترمد و زنان پای کوب و طبل زن افزون سیصد تن دست بکار بردند. (تاریخ بیهقی ص 239). مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند آنجای شدیم تکلفی دیدم فوق الحد و الوصف، دست بکار بردیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). ندیمان بنشستند و دست به شراب بردندو دوری چند بگشت. (تاریخ بیهقی). دست به زاری کردن و گریستن برد. (تاریخ بیهقی). تا به حدود طیسفون... رفتند و دست به غارت و قتل بردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75). دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیردستان بخورند. (گلستان سعدی).
به خون کسی چون اجل برد دست
قضا چشم باریک بینش ببست.
سعدی.
، دست به سوی چیزی دراز کردن. دست دراز کردن به آن. برداشتن خواستن با دست. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
پسر خواجه دست برد بکوک
خواجه او را بزد به تیر تموک.
عماره.
سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست.
فردوسی.
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا.
منوچهری.
بگفت این و زی چرخ کین دست برد
بکوشش تن و جان به یزدان سپرد.
اسدی.
سوی گل او اگر تو دست بری
دست ترا خار او فکار کند.
ناصرخسرو.
اگر آدم صفی اﷲ... دست به خوشه نبردی هرگز دانۀ آن خوشه دام پای او نگشتی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 266).
وگر به جام برم بی تو دست در مجلس
حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن.
سعدی.
چو دست از همه حیلتی درگسست
حلالست بردن به شمشیر دست.
سعدی.
جنگ نمی کنم اگر دست به تیغ میبرد
بلکه بخون مطالبت هم نکنم قیامتش.
سعدی.
به تندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان برد پشت دست دریغ.
سعدی.
أب ّ، دست به شمشیر بردن از بهر کشیدن. (از منتهی الارب).
- دست چیزی بردن، پرداختن به آن. بدان اقدام کردن. انجام دادن آن:
بیا تا جهان را به بد نسپریم
بکوشش همی دست نیکی بریم.
فردوسی.
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپریم.
فردوسی.
همه سربسر دست نیکی برید
جهان جهان را به بد مسپرید.
فردوسی.
همه دست پاکی و نیکی بریم
جهان را بکردار بد نسپریم.
فردوسی.
- دست حاجت پیش کس بردن، دست نیاز به سوی کسی دراز کردن:
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.
سعدی.
- دست فراز بردن، دست دراز کردن:
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز.
فردوسی.
، فائق شدن در شرط و نذر وقمار و مسابقه و امثال آن. بر کسی غالب آمدن در قمار. (یادداشت مرحوم دهخدا). چیره شدن بر همبازی در قمار. غالب آمدن بر حریف در بازی:
هرچه هستی جان ما قربان تست
دست بردی دست و بازویت درست.
مولوی.
بیم جانست درین بازی بیهوده مرا
چکنم دست تو بردی که دغل باخته ای.
سعدی.
گفتم که بشوخی ببرد دست از ما
زین دست که او پیاده می داند برد.
سعدی.
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق تست
دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد.
سعدی.
فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد.
حافظ.
، گوی بردن. سبقت بردن. پیشی گرفتن. گرو بردن. سبقت کردن و پیشدستی نمودن. (از آنندراج).
، سبق بردن. چیره شدن بر حریف. غالب آمدن بر همبازی:
به صورتگری دست بردی ز مانی
چو در بتگری دست بردی ز آزر.
فرخی.
ز شاهان گوی برده وقت بخشش
ز شیران دست برده گاه پیکار.
فرخی.
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
ناوردمت بدست و بماندم ز دل بری.
مکی طولانی.
آینه گر صفای او بیند
دست چون صبحدم ز ماه برد.
سیدحسن غزنوی.
بداد و دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد.
نظامی (از آنندراج).
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
به پویه دست برد از ماه و پروین.
نظامی.
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی.
سعدی.
برده ست در هوای گلستان عارضش
چشمم بگاه گریه ز ابر بهار دست.
ابن یمین.
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست.
حافظ.
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
دست از مشاطه در نازک ادائی برده ام
شانه از مژگان بر آن زلف چلیپا میکشم.
صائب (از آنندراج).
ای برده از طراوت دست از بهار دست
از خون کیست باز ترا در نگار دست.
حسین ثنائی (از آنندراج).
، ظفر یافتن. غلبه کردن. غالب گشتن. غالب آمدن. پیروز شدن. موفق شدن. توفیق یافتن. بردن: شه ملک دلیر شد و گفت دست بردم و بعد از این از دست من هیچ کس جان نبرد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). اسکندر بدین سبب بیامد و دست ببرد و... شهرهای حصین و قلعه های بیشترین به مکر و دستان ستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57).
ترک و ایرانی و عرابی و کرد
هرکه عادلتر است دست او برد.
سنایی.
اگر دست بردیم ما راست ملک
وگر ما شدیم آن داراست ملک.
نظامی.
هرچه هستی جان ما قربان تست
دست بردی دست و بازویت درست.
مولوی.
گفت رو کان وصف از آن هایلتر است
که بیان بر وی تواند برد دست.
مولوی.
- دست بالای دست بردن، برتری جستن. تفوق جستن:
بسی دست بردیم بالای دست
بر این در کلیدی نیامد بدست.
امیرخسرو.
- دست ببرد، یعنی او غلبه کرد و تفوق یافت و فتح نمود. (ناظم الاطباء).
، دست برآوردن. اقدام کردن. شوریدن: و ازین سبب لشکر دل شکسته شدند و ترکان دست بردند و خلقی را بکشتند. (فارسنامه ابن البلخی ص 45) ، پرداختن. دست یازیدن به:
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامۀ خسروان.
فردوسی.
، حرکت دادن. حمل کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ رَ جَ)
دستینه ای باشد از طلا و نقره و مانند آن که زنان بر دست کنند. (برهان) (از آنندراج). زیوری است مانند حلقه که زنان بر ساعد پوشند و به هندی کنگن گویند. (غیاث). به فتح باء است برای اینکه فتحه بدل ’آ’ می باشد و اصل دست آبرنجن بوده. (یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب آنندراج در وجه تسمیۀ آن گوید:مرکب است از سه کلمه، یکی دست دوم اورنج مبدل اورنگ به معنی زیب و زینت سوم نون رابطه یا نسبت، و دست ورنجن مخفف و دست برجن به حذف نون مبدل آن، و بر این قیاس پابرنجن و پارنجن و پاورنجن و پااورنجن، پس معنی ترکیبی آن زیب دهنده و آرایندۀ دست و پا بود. - انتهی. دست اورنجن. (جهانگیری). دست آورنجن. دست آبرنجن. دست ابرنجن. دست ورنجن. دست رنجن. دست برجن. دستورنج. دستورنجین. دستبند. دستیانه. دستانه. النگو. ایاره. جباره. خلد. سوار. شوذق. غن. یارج. یاره:
چنان چون دو سر از هم باز کرده
ز زر سرخ یکتا دست برنجن.
منوچهری.
خشل، سرهای دست برنجن. داحه، دست برنجن تافته به ابریشم. ذبل، استخوان پشت دابۀ دریائی است و از آن دست برنجن و شانه ها سازند. سوار قلد، سوار مقلود، دست برنجن تاب داده. قلب، دست برنجن زنان. (منتهی الارب). مسکه، دست برنجن از عاج. معصم، جای دست برنجن. (دهار).
- دست برنجن اهل سند، (؟) : صفت ذرور مشکین اخضر، بگیرند سرطان بحری و دست برنجن اهل سند و کفک دریا و سرگین سوسمار. (ذخیرۀ خوارزمنشاهی ورق 287 روی 1 یازده سطر به آخر مانده، از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لمس شدن. مورد اصابت قرار گرفتن.
- دست خوردن به چیزی یا کسی، بدون آگاهی و عمد دست به چیزی یا کسی اصابت کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ خوَرْ /خُرْ دَ)
دست قاصد اکل.
- دست خوردن بردن، آغاز خوردن کردن. به تناول غذا آغازیدن:
که ای شاه نیک اختر دادگر
تو بی چاشنی دست خوردن مبر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ جَ)
به معنی دست اورنجن است. (جهانگیری). سوار. دست برنجن. دست ورنجن. دستبند. و رجوع به دست برنجن و دست اورنجن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
عمل دست ورز. پیشه داشتن کارها که با دست انجام پذیرد و با دست ساخته و مصنوع شود نه با ماشین. عمل صنعت دست. عمل صنعت یدی
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ رَ جَ)
دست آبرنجن. دست ابرنجن. دست برنجن. دست اورنجن. دستینه. (ازناظم الاطباء). رجوع به دست آبرنجن و دست برنجن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ رَ جَ)
دست اورنجن. دستاورنجن. دستینه بود که زنان در دست کنند. (جهانگیری). دستینه است و آنرا از طلا و نقره و غیر آن هم سازند. (برهان) (آنندراج). دست برنجن. دست آبرنجن. دست ابرنجن. دست ورنجن. دستیانه. دستبند. النگو. سوار:
چنان چون دو سر از هم باز کرده
ز زر مغربی دست آورنجن.
منوچهری.
دست آورنجنها در دست کرده و انگشتری در انگشت. (تاریخ قم ص 302). تسور، دست آورنجن در دست کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ جَ)
مخفف دست برنجن است و آن حلقۀ طلا و نقره و امثال آن باشد که در دست کنند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دست برنجن و دست ابرنجن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ خُ / خُ تَ / تِ)
بدست آوردن. بحاصل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- باز دست آوردن، ازنو در تصرف گرفتن. دیگر باره متصرف شدن: ولایتهایی که در عهد پدرش قباد ازدست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- دست بر چیزی آوردن، هجوم بردن و چیرگی خواستن بر چیزی:
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب.
نظامی (از آنندراج).
- ، کنایه از غالب وتوانا بودن بر چیزی. (از آنندراج). دست داشتن. دست یافتن. دست کردن. دست رسیدن.
- دست آوردن سوی کسی، بدو دست دراز کردن. با او همدم و همخوابه شدن:
بسی سوگند خورد و عهدها بست
که بی کاوین نیارد سوی او دست.
نظامی.
، در بیت ذیل به معنی دست نمودن و یا معنی لغوی هر دو تواند بود. (امثال و حکم) :
پیکان تیر غمزۀ تو بر دل من است
گر نیست باورت ز من اکنون بیار دست.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ رَ)
دست ورنجن. سوار. دستبند. دستوار. دستورنجین. دستاورنجن: اسوره من ذهب، دست ورنجهای زرین. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 16 چ 1). او را دست ورنجی زرین در دست کردندی. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 16)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ رَ جَ)
دست بند. دستاورنجن. دست برنجن. سوار. دست اورنجن. (جهانگیری). دستینه. دستواره. (شرفنامۀ منیری). دستوار. اسوار. (مهذب الاسماء). دست ورنج. دست برنجن است که دستینۀ طلا و نقرۀ زنان باشد. (برهان). جباره. زند. سوار. (دهار) : تسور، تسویر، دست ورنجن پوشانیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تخلید، توقیف، دست ورنجن در دست کسی کردن. (دهار) : سرمه است و انگشتری و دست ورنجن و خضاب. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 32)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست برجن
تصویر دست برجن
دستبند سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستور جن
تصویر دستور جن
دستبند سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آوردن
تصویر دست آوردن
پیدا کردن، یافتن تحصیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آورنجن
تصویر دست آورنجن
دستبند سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بردن
تصویر دست بردن
تصرف و دخالت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست برنجن
تصویر دست برنجن
دستبند سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست فرنجن
تصویر دست فرنجن
دستبند سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کردن
تصویر دست کردن
یا دست کردن و پیش کردن وا داشتن کسی را بکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بردن
تصویر دست بردن
((~. بُ دَ))
چیره شدن بر حریف، گرو بردن، پیشی گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست برنجن
تصویر دست برنجن
((~. بَ رَ جَ))
دستبند، النگو
فرهنگ فارسی معین
اگر بیند در هر دو دست، دست اورنجن سیمین داشت، دلیل که او رامال و نعمت به رنج حاصل شود اگر بیند که در دست مشرکی دست اورنجن سیمین کرد، دلیل است مشرکی بر دست او مسلمان شود. جابر مغربی
دست اورنجن که دست بند باشد، در خواب زنان را شوهر است و مردان را غم و اندوه و تنگدستی. اگر بیند دست اورنجن سیمین داشت، دلیل که غم و اندوهش کمتر باشد. محمد بن سیرین
دیدن دست اورنجن به خواب بر دوازده وجه است. اول: برادر. دوم: خواهر. سوم: انباز. چهارم: دوست. پنجم: رفیق. ششم: فرزند. هفتم: قوت. هشتم: توانائی. نهم: ولایت. دهم: مال. یازدهم: محبت. دوازدهم: پیشه و زراعت. و دیدن اورنجن در خواب بر پنج وجه است. اول: ریاست. دوم: حکمت. سوم: مکر. چهارم: غم. پنجم: فرزند یا برادر.
اگر بیند پادشاهی دست اورنجن به وی داد، دلیل است که او را فرزندی آید یا برادری. اگر این خواب را زنی بیند، دلیل که شوهر کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
انتخاب از روی دقت و وسواس
فرهنگ گویش مازندرانی